دهه ۸۰ بود .
همه ما سربازهای انتظامی پادگان آموزشی ، سهمیه مرزبانی زاهدان بودیم .
بعد از چند روز که منتقل شدیم به هنگ مرزی ، شروع کردند به تقسیم پایه خدمتی های مرداد ماه .
از آنجا به نقطه صفر مرزی انتقال پیدا کردیم .
جغرافیایی که تا چشم کار میکرد بیابان بود .
وضعیت مرز همیشه خیلی پیچیده بوده و هست ،
شرایط و اقتضاعات امنیتی اش هم متفاوت ،
محرومیت های رفاهی اش هم چند برابر .
گروهان ما جای تبعیدی های وظیفه و کادر بود ،
ما در مرز جزو ، فراموش شده ها بودیم .
حتی جیره غذایی ما کمتر از سرباز در شهر بود .
ارتباطات جای ضوابط کار میکرد .
هرکس در حیطه کاری خودش فرمانروایی داشت .
آشپز ، هرچه دلش میخواست میپخت ،
نانوا ، هرجور دلش میخواست نان میداد ،
فقط کافی بود هوای درجه داران را داشته باشند .
فرماندهانی که هم میامدند غالبا با قاچاقچی های دانه درشتی که صدها ماشین قاچاق گازوییل داشتند تسامح میکردند چون از پسشان برنمیامدند و به نوعی برای خودشان دردسر درست نمیکردند تا خدمتشان تمام شود ، اما با آن بلوچی که در کپر زندگی میکرد و نه خانه ای داشت و نه زندگی ای ، و برای امرار معاش روزانه اش با موتور سیکلت گازوییل کشی میکرد ، قاطع برخورد میشد .
گاهی در سیاهی مطلق شبها ، آنقدر ماشین سوخت به سمت آنسوی مرز میرفت ، که گویی اتوبانی از نور درست شده بود ،
اما کافی بود بار قاچاق یک ماشین متعلق به دانه درشت ها را توقیف کنیم ، بلافاصله آب شرب را بر رویمان میبستند یا ممکن بود کل گروهان را جارو کنند و ببرند پاکستان .
از جایی صحبتمیکنم که سربازهای وظیفه از ترس اینکه مبادا با درجه دارها اشتباه گرفته شوند و مورد هدف گلوله قرار بگیرند ، تا حد امکان لباس های پلنگی مرزبانیشان را به تن نمیکردند ، حتی اگر لباسشان کهنه و پاره شده میشد .
مفلوک تر از سرباز هم که همیشه خودش است . گوشت بی صاحب و قربانی به تمام معنا .
صبح ، پست ما در نوار مرزی تمام میشد ، اما تا شب کسی نبود که برای بردن ما بیاید .
یا صبحانه را ۲ بعد از ظهر میاوردند و ما مجبور بودیم نان های سوخته و خمیری که دور ریخته بودیم را دوباره جمع کنیم و بخوریم .
سرباز احترام نداشت و با او مثل نوکر تا میکردند .
رشوه گرفتن و دادن امری طبیعی بود .
پست های نگهبانی خریدو فروش میشد .
هیچ دلخوشی جز پاستور بازی ، مصرف سیگار و مواد مخدر برای سربازان وجود نداشت ،
مواد مخدر بسیار ارزان و به وفور در دسترس بود و تعداد سربازانی که معتاد میشدند هم قابل توجه .
محلی ها نگاه خوبی به نیروهای نظامی نداشتند .
تاسف بار اینکه نه تنها سربازها ، که حتی درجه دارها نیز برای تعامل با بومیان آموزش نمیدیدند و هنوز هم نمیبینند .
جایی که تک تک نظامی ها حکم نماینده حاکمیت را برای مردم بومی دارند و رفتار و گفتارشان زیر ذره بین است .
جایی که کوچکترین اشتباه امنیتی_فرهنگی به یک فاجعه بزرگ ختم میشد و هنوز هم میشود .
هرچند رسانه های جریان اصلی به این مسائل نمیپردازند یا همه چیز را گل و بلبل نشان میدهند اما در این مناطق شکاف بین مردم و حاکمیت به اندازه فاصله زمین است تا آسمان .
با یک گل بهار نمیشود !؟
در مدت کوتاهی چند فرمانده عوض کردیم .
در آن وضعیت دلسرد کننده و روزمرگی ،
یک روز فرمانده ای جدید برایمان آمد ،
جوانی متبسم ،
با ریش و موی خرمایی رنگ ، خوش سیما و خوش برخورد ،
بسان چهره ای چون مسیح .
درجه سروانی داشت ،
بعید بنظر میرسید به حج رفته باشد ، اما همه اورا حاجی صدا میکردند .
وقتی آمد نه از ماه بعد ، نه از هفته بعد ، حتی نه از فردای آنروز ، که از همان روز میشد تغییر را احساس کرد .
یک هفته که گذشت از بیخ و بن فضای مرز را عوض کرد .
نانوا دیگر جرات نداشت نان خمیر دست کسی بدهد .
آشپز موظف شده بود کیفیت غذارا بالا ببرد یا آشپزخانه را تحویل فرد دیگری بدهد .
خودش به صورت مداوم به آشپزخانه ، نانوایی و انبار سرکشی میکرد .
برای بچه ها لباس ورزشی یک دست تهیه کرده بود .
ورزش صبح گاهی به طور مستمر برگزار میشد .
کارها روی برنامه و نظم افتاده بود .
وعده های غذایی سرباز ها در محل های نگهبانی باید سروقت تحویل داده میشد .
فوتبال و والیبال رونق پیدا کرده بود .
بی تکلف بود و خاکی اما در عین حال آراسته ، مرتب و آنکادر .
بسیار معتدل بود ، نه اهل افراط بود و نه تفریط .
موقع عملیات بسیار جدی بود ،
با قاچاقچی های دانه درشت سوخت که خیلی ها سعی میکردند با تسامح رفتار کنند ،
چنان قاطع برخورد میکرد که کسی جرات وساطت نداشت .
در بحث های امنیتی هم بسیار بسیار سختگیر بود .
اما مهربانی از سرو کولش میریخت .
سرباز شیعه و سنی برایش فرقی نداشتند .
سرباز ها برایش خیلی ارزش داشتند .
مثل بچه های خودش ،
مثل اعضای خانواده اش ،
بی احترامی به سرباز را برنمیتابید .
به مسائل تفرقه انگیز مجال و میدان نمیداد .
بدون هیچ حمایتی ، یک تنه جای تمام ارگان ها کار میکرد .
در آن ِ واحد برای مردم منطقه ، هم جهاد سازندگی بود ، هم کمیته امداد ، هم شورای حل اختلاف و …
جای صد نفر کار میکرد اما فقط یک حقوق میگرفت
ولی چیزی از همان یک حقوق هم برای خودش نمیماند .از او به یک اشاره بود و از بچه ها به سر دویدن .
سربار نظام نبود ، سرباز بود .
هنوز یادم هست وقتی غروب ها کنار میل پرچم مینشست ، بچه ها دورش حلقه میزدند و برایمان صحبت میکرد ، از حلال و حرام ، از حق الناس ، از تعهد و خدمت به مردم .
میگفت بچه ها ، مال حرام برکت ندارد ،
کسی که مال حرام بخورد دهانش را و چشمش را برروی همه ظلم ها میبندد ،
نگاه کنید به زندگی هایی که با مال حرام درست شده ، همه چیز هست اما برکت و نور ایمان نیست ،عشق و محبت نیست .
وقتی به رفتار و اعمالش نگاه میکردم در دلم با خودم میگفتم مرد حسابی آخر تو با این تیپ و قیافه ،
این دل زلال و رئوف ،
اصلا چرا آمدی استخدام نظام شدی !!
اهل ویژه خواری که نیستی .
رشوه های نجومی هم که قبول نمیکنی ، باشد .
آخر کدام آدم عاقلی همان حقوق بخورو نمیر نیروی انتظامی را هم خرج سرباز های بی بضاعتش میکند !!
بهشان کرایه راه میدهد ،
برایشان لباس میخرد !!
پیگیر درمانشان میشود !!
غدیر ، از حرف تا عمل
عاشق مولا علی بود و این عشق را شعار نمیداد بلکه زندگی میکرد.عصرها بجای استراحت ، درخت میکاشت .
از همان غذایی میخورد که همه سربازها میخوردند .
زودتر از همه به سرباز ها سلام میکرد .
دژبان را با مشورت و نظر سنجی از همه سربازها انتخاب میکرد .
جلسه انتقاد و پیشنهاد برگزار میکرد .
ایام محرم که در نمازخانه ۱۰ متری گروهان مرزی مراسم برگزار میشد ،
میامد و مثل یک سرباز صفر مینشت قاطی بچه ها .
یا مثلا میرفتی مرخصی بگیری ، میپرسید چقدر استحقاقی داری !!؟
میگفتی ۷ روز
توی دفترچه مرخصی ات مینوشت ۷ روز مرخصی استحقاقی ، ۱ روز هم هدیه مولا علی به شما ،برای آن یکی مینوشت ۵ روز استحقاقی ،
۲ روز هم هدیه فاطمه زهرا به شما
در برگه آن دیگری مینوشت ،
۴ روز استحاقی
۲ روز هم هدیه علی ابن موسی رضا به شما .
از علی گفتن کار خیلی آسانی است ، اما علی وار زندگی کردن آنهم در شرایط سخت و دشوار نقطه صفر مرزی ، اعتقادی عمیق میخواهد ،چرا که این همه صحنه های زیبا توی دفتر کار اداره در تهران و زیر باد کولر اتفاق نیفتاده ،
نمیدانم گرمای بیابان های سیستان و بلوچستان را تجربه کرده اید یا نه ،
آنقدر دمای بالای هوا کلافه ات میکند که خیلی زود عصبی میشوی ، حتی حال حرف زدن برایت نمیماند ، اما او با اینهمه ،
در آن واحد هم پدر بود ، هم برادر ، هم رفیق و هم فرمانده .
این ها همه ، تنها قسمت کوچکی بود از حرفهایی که میشد درباره او نوشت ، بدون اشاره به دردهاورنجها و آمال و آرزو هایش ، بقیه اش بماند برای خودش و خدای خودش .
گاهی فکر میکنم اگر من خودم را شیعه فرض کنم ، نام امثال اورا چه باید بگذارند !!
و اگر او شیعه است ، پس من بگویم مذهبم چیست !!
عید غدیر مبارک کسی است که مثل علی ، خار در چشم و استخوان در گلو و در سکوت در حال جهاد در راه خدا است .
مهدی آقای کیخایی
جناب سرهنگ
عید غدیرتان مبارک