• امروز : شنبه - ۲۵ اسفند - ۱۴۰۳
  • برابر با : Saturday - 15 March - 2025
18
به مناسبت بیست وچهارمین سال عروج علی صفایی حائری (عین صاد)

شوق پرواز …

  • کد خبر : 948
  • 17 تیر 1402 - 23:46
شوق پرواز …
هرکس متاعی را از دست داده بود ؛ و هرچه آنرا قیمتی تر میدید ، به اندازه درک ازنایابی و تکرار ناپذیریش بیشتر و بیشتر میسوخت .

همه در بهت فرو رفتنه بودند
کوچه را ،
شهر را ، انگار گرد مرگ‌پاشیده بودند .
پیکرت که رسید
صدای شیون
هق هق
و آه های جگر سوز از هرطرفی
به گوش میرسید
درخانه
هنگامه ی تغسیل
درحرم به وقت نماز
و لحظه وداع و خاکسپاری .
همه از رفتنت محزون بودند .
محزون !!
یکی سنگ صبورش را از دست داده بود
یکی تکیه گاهش را
دیگری استادش
یکی صندوق قرض الحسنه اش
یکی مرادش را
و یکی میانجی دعواهای خانوادگیش را .
هرکس متاعی را از دست داده بود ؛ و هرچه آنرا قیمتی تر میدید ، به اندازه درک ازنایابی و تکرار ناپذیریش بیشتر و بیشتر میسوخت .
و اینها همه نشان از خویش خواهی های ما داشت با رنگی از تکریم .
هرکس برای خویش میگریست ، مهم نبود که تو رفتی ، مهم این بود که مارا با نیازهای جورواجورمان که فقط تو میتوانستی از عهده برآورده کردنش آنهم به خوبی بر بیایی تنها گذاشتی . در زندگی عادی مان هم همین است .
ما برای محرومیتمان از خدماتی که روزی کسانی مثل پدر و مادر به ما میدادند و امروز به خاطر فقدانشان دیگر خدمتشان هم مستمر نیست بیشتر اشک میریزیم تا برای خود پدر و مادر . حزن ما برای چگونگی هاییست که شامل حال ما میشود و ما را در بر میگیرد ، نه برای چرایی ها و فلسفه ی آن . کوه نورد هایی که عادت داشتیم بارمان را خدمه بدوش بگیرد و فقط زحمت حمل نام فاتح قله را برای تمام عمر یدک بکشیم .
بچه های چند ساله ای که کمر مادر را با توقع بغل های همیشگی خود در ازای گریه نکردن و پا بر زمین نکوبیدن خم کرده بودیم .
اما تو دیگر رها شده بودی .همچون بادبادکی سبک که قرقره را از دستان کودکی ربوده بود ، شتابان ، دور شدن ازاین خاک را به آغوش کشیدی .
حق داشت آن رفیق صادق و نازک دلمان که نتواند لطافت تو را در محاصره ضمختی ها و فرسایش های متوالی و سو استفاده های مکررمان ببیند وبرایت آرزوی مرگ کند و تو ، گل از گلت بشکفد که راستی راستی حرف دلت را زده و با خنده ای ملیح حسن نیتش را پاسخ دهی .
مگر نه اینکه دنیا زندان مومن است و تو خود بارها میگفتی تنگی دنیا عشق به مرگ را در من برمی افروزد .
مگر نه اینکه پدر بارها وبارها داستان آن هندومرد مدرسه ی کربلا را مقدمه ای برای بیان شوق وافر خویش به مرگ کرده بود !!
مگر نه اینکه اندکی قبل مرگ ، در حالی که غرق تماشای آسمان بودی آه عمیقی کشیدی و گفتی بچه ها ؛ مرگ خیلی زیباست !!!
مگر نه اینکه دکتر پزشکی قانونی را تا صبح درگیر و مسحور و غرق سوال از جسم بی جان خودت کرده بودی !!
و مگر نه اینکه روی سنگ غسالخانه تبسمی عمیق و معنا دار به لب داشتی !!!
میدانم .
خنده دار بودیم .آدمهایی که مرگ را پایان میپنداشتیم ، نه آغاز دویدن ها .
حتی اگر تو خود هزاران بار شعرش را برایمان زمزمه کرده باشی .
کاش کمی از تو یاد میگرفتیم .ازوداع توبا پیکرفرزند نوجوانت محمد .
حاج شیخ ؛
براستی که تو را داشتن ، آنهم به قیمت اسارتت ، درین پوسته ی تخم مرغ تنگ و تاریک دنیا ، بس جفای بزرگی بود به روحی که لحظه ای درین کالبد محدود آرام و قرار نداشت .
اینکه بعد آنهمه فریادها و اشک ها واقامه دلیل هاو اتمام حجت هایت،دقیقا امروزها به چه مشغولیم و
چه میکنیم را ، بهتر است تک به تک از هرکداممان آنهم در کنج خلوتی بپرسی ، میدانی که حقیقتا اهل ریا کردن نیستیم .
بگذریم که حرف بسیار و مجال اندک .
میدانم حساب عمرت را خوب داری ،چه زود بیست و چهار ساله شدی .
راستی ؛ تو دیگر مانع نوشته هایت نیستی ،
حداقل نه مثل آنروزها .

تولدت مبارک پیرمرد
تولدت مبا رک …

لینک کوتاه : https://jahanshargh.ir/?p=948
<div id="div_eRasanehTrustseal_88739"></div> <script src="https://trustseal.e-rasaneh.ir/trustseal.js"></script> <script>eRasaneh_Trustseal(88739, false);</script>  

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.