دوستی؛ از تلخی و بی وفایی روزگار شکوه می کرد.
می گفت اگر خدای ما عادل است، پس این همه رنج و زجر ما از برای چیست؟ این چه خدایی است که مصیبت بندگانش را می بیند و دم برنمی دارد و سکوت نمی شکند و کاری نمی کند؟
گفتم آشفته مباش! در مجموع، قصه جهان از دو حال خارج نیست. یا خدایی هست یا خدایی نیست.
اگر خدایی نباشد و اراده ای بر جهان حاکم نباشد، اساسا پرسش از عدالت بی معنا است.
کسی که هیچ باوری به موجودی برتر از این جهان ندارد و هیچ چیز در پس پرده این عالم نمی بیند، اعتراضش به چه کسی است!؟
وقتی هیچ اراده ای جهان را راهبری نمی کند و همه چیز به حرکات ذاتی ذرات بنیادین بازمی گردد، اصلا خدا و یا موجودی برتر وجود ندارد که ما از عدالت و حکمت او پرسش کنیم.
جهان همین است که هست و آن طرف قصه کسی نیست که ما یقه او را بگیریم و از عدالتش بپرسیم. جهان مجموعه ای از روابط کور و بی هدف است و رنج ها و دردهای ما و هر موجود دیگری در این جهان، محصول جبر مکانیکی این جهان است و جهان را صاحبی نیست که از او حکمت و عدالت و لطف و مهربانی بخواهیم.
اگر هم خدایی باشد؛ حتما آن خدا، خدای سراسر عدالت و حکمت است.
خدای ظالم و نادان وجود ندارد.
اگر خدای ما عادل نباشد که نخواسته یا نتوانسته عادلانه عمل کند، در حقیقت چنین موجودی خدا نیست، چون خودش دارای ضعف و نقصان و مقهور نیازها و هوس های خودش است.
خدای بد، نمی تواند از بندگان پرسشگری کند، چون خودش متهم است و یکی باید تکلیف خودش را مشخص کند.
بنابراین ما خدای ظالم و سفیه و نامهربان نمی توانیم داشته باشیم.
یا خدا هست و همۀ خوبی ها را دارد و یا اصلا خدایی نیست.
اگر اصلا خدایی نباشد که عدالت معنا ندارد و اگر هم خدایی باشد که قطعا جهان را عادلانه آفریده است، هر چند که در پس پرده این عالم رازهایی باشد که در فهم من و شما نیاید …
آنچه ما را در برابر مصیبت ها و بلاها آرامش می دهد، آن است که بدانیم، خدای بد محال است.
اگر خدایی هست، که هست، سراسر خوبی و مهر و عدالت و حکمت و لطف است، هرچند مهربانی ها و حکمت های ناشناخته اش را در دل دردها و رنجها قرار داده باشد.
آن روز که کار جهان سرآید، حکمت های مستور این جهان بر پرده می افتد و آرامش جاودانه روزی بندگان خوب و صبور خدا خواهد شد …