این دومین جایزه کَن در میانه نسلکشی آشکار اسرائیل بود ، و اولین جایزه کن در میانه پرواز ِ B2 های آمریکایی حامل تهدید به حمله اتمی ایران.
کدام ایران !؟
همان ایرانی که برغم همه ناآزادیها و نابرابریها و سرکوبهای انکار ناپذیرش، تنها کشوری است که در این منطقه مقابل این نسل کشی کاری واقعی انجام داده و جسارت مسلح کردن مردم فلسطین را برای دفاع مشروع از خود داشته .
اما جشنواره کَن با انتخابش تلویحا میگوید به پنجاه و سه هزار جنازه از جمله هفده هزار جنازه اغلب تکه تکه شده کودکان غزه نگاه نکنید، به همدستی فرانسه و اروپا و آمریکا با این نسل کشی از طریق ارسال مستقیم بمب به اسرائیل نگاه نکنید، به تهدیدهای امریکا و اسرائیل برای کشاندن زبانههای جنگ به ایران نگاه نکنید، نه، نه، به جایش تمام چشمهایتان را به داخل ایران به عنوان یک هیولای ترسناک و زندان پر از ظلم بدوزید.
وقتی پناهی جایزهاش را دریافت میکند و میگوید به امید روزی که دیگر کسی به ما نگوید چه بپوشیم و چه نپوشیم -که منهم امیدوام چنین روزی بیاید- دوربین جشنواره بغض و اشک مریم افشاری موحد را نشان میدهد و ما فراموش میکنیم در این لحظه اضطراری تر از روز آزادی پوشش شهروندان ایران، توقف ریزش بمبهای هزار کیلویی ساخته امریکا و اروپا بر سر کودکان غزه است. «من غربی» برای ناآزادی در ایران همراه نمایش کَن اشک میریزم تا فراموش کنم همدست نسلکشی اسرائیل و قاتل کودکان غزه هستم.
از من نخواهید باور کنم این جایزه سیاسی و بخشی از اردوکشی آمریکا و اروپا به نفع اسرائیل و علیه ایران نیست. از من نخواهید باور کنم این جایزه پیوستِ نرم و هنری پروازهای بی-دو های آمریکایی و تحریمهای خزانهداری نیست. از من نخواهید باور کنم رفتار این جشنواره به رغم اسم و رسم صدسالهاش چیزی جز پروپاگاندای سیاسی است.
این یادداشت درصدد نقد جعفر پناهی نیست. او فیلمساز است و در حال قی کردن خشم و نفرتش از بازجوها و نظام سیاسی ایران. خشمی که شاید هم به حق باشد اما غریزی و بلاواسطه و بیتامل است و چشم او را بر نتایج سیاسی عملش بسته. این متن نقدی بر سازوکار جشنواره کن است که براستی یکی از ستونهای «ناتوی فرهنگی غرب» است. ناتوی فرهنگی که اگر امروز تمرکزش روی ایران است در میانه جنگ سرد هم تمرکز اصلیش روی جایزه دادن به فیلمسازان ضد شوروی و اروپای شرقی و کمپ کمونیسم بود.