• امروز : شنبه - ۶ اردیبهشت - ۱۴۰۴
  • برابر با : Saturday - 26 April - 2025
2

فرانک اِسلید ، اصلا زنده نبود که بخواهد خودش را بکشد

  • کد خبر : 1347
  • 13 فروردین 1404 - 15:45
فرانک اِسلید ، اصلا زنده نبود که بخواهد خودش را بکشد
کاوشی در چیستی زندگی

به تازگی و خیلی اتفاقی فیلم بوی خوش زنان
به کارگردانی مارتن برست ، محصول سال ۱۹۹۲ را دیدم .
داستان ازین قرار است که یک دانشجوی کالج به نام چارلی(چارلز) سیمس ، برای جبران هزینه تحصیل خود به دنبال کار می‌گردد و سرانجام شغل پرستاری آخر هفته از یک افسر نابینای ارتش آمریکا به نام سرهنگ فرانک اسلید را با بازی آل پاچینو در ازای ۳۰۰ دلار قبول میکند . همزمان ، چارلی بین لو دادن همکلاسی هایش و گرفتن بورسیه کمبریج و یا اخراج از مدرسه باید یکی را انتخاب کند .‌ در نهایت چارلی به سرهنگ اسلید کمک می‌کند تا از خودکشی دست بکشد و سرهنگ هم با سخنرانی در کمیته انظباطی مانع لو رفتن دوستان چارلی و در نتیجه اخراج او میشود .


برخلاف تعریفی که از بازی آل پاچینو در این نقش می‌کنند و برای آن اسکار هم گرفته است ، بازی دلچسبی از او مشاهده نکردم ، البته این نظر من است ،
بگذریم که بحث ما مسائل فنی و هنری فیلم هم نیست ، بلکه نقد یک تناقض در جهان بینی اگزیستانسیالیسم است ، یک سراب نمایی ، یک رویا فروشی بی سرانجام .
سرهنگ فرانک قصه ما یک زندگی نباتی یا بهتر بگویم حیوانی (فقط غریزی) دارد و اگر بخواهم دقیق تر بگویم ، سالها داشته و همچنان دارد .


بله ، کالبد انسانی دارد ، فکر دارد ، قدرت انتخاب دارد ، قوه تعقل و تفکر دارد اما همه اش خرج همان شکم و زیر شکم میشود که در دنیای حیات وحش اولین و آخرین حرف را میزند ،
خرج غرور و خودبرتر بینی .
خرج نبرد قدرت .
و همچنین خرج سرهم کردن کلمات قشنگ برای جلب توجه و ایضا فریب دادن (مخ زدن)خانمها .او آنها را مونث میبیند و خلاصه در جنسیتشان و نه موجود پیچیده ، ظریف و والایی به نام زن .
برای او ، بوی خوش زنان فقط محرک قوای جنسی و بالا برنده سطح تستسترون خونش است و نه بیشتر .
با هویت آنها کار ندارد ، اصلا مهم نیست تحصیلکرده هستند ، خوش اخلاقند ، مادر هستند ، موفق هستند ، یا اینکه انسانیت دارند یا نه ،
همینکه زیبا باشند ، بوی خوش داشته باشند و بتوانند چندساعتی اورا سرگرم کنند کافی است .

در این فیلم هم مثل همه فیلم های هالیوودی ، هوس را و اطفای غریزه جنسی را آنهم هم از پست ترین روش هایش معادل عشق گرفته اند و بجایش نشانده اند ، درست مثل قلب و علامت های رمانتیک و خوش رنگ و لعاب روی بسته های کاندوم و قرص ها و اسپری های تاخیری .
این هم یکی از همان دروغ های شاخدار و زیبایی بود که سالهاست توی پاچه مخاطب کرده اند و مثل آب خوردن به او قبولاندند .
اگر به برداشت سطحی از مفهوم عشق و ملاک های دوستی و ازدواج نسل جدید نگاهی بیاندازید ،عمق این تاثیر پذیری بیشتر روشن میشود .
فرانکِ نابینا ، غرق سیگار و الکل است (روی میز اتاقش کلی شیشه های الکل وجود دارد)
مدام با زنها پای تلفن خوش و بش میکند .


نام عطرهای زنانه را از رایحه آنها به خوبی میشناسد .
او حتی بوی صابون معطری که دختری خودش را با آن شسته و چند میز آنطرف تر در رستوران نشسته ، از چند متری به خوبی میشناسد (صابون اوگلیو سیسترز)

بد دهن ، تند خو ، دائم الخمر ، پوچ ، هیز ، خودشیفته ، بداخلاق ، غیر قابل تحمل ، خود بین ، مغرور ، فحاش ، سرزنش کننده و تحقیر کننده دیگران ، جامعه ستیز ، ضد زن و …
دختر برادرش در معرفی اولیه عمویش به چارلی می‌گوید : (برخلاف ظاهرش آدم خوبیه ، ته دلش هیچی نیست)آدم ازین حرف خنده اش میگیرد ،این نمایشگاه پلشتی و فضاحت ، کار را به جایی رسانده که دیگر فرق  سر ِدل و ته دلش اصلا معلوم نمیشود .
و همچنین : ( اونقدرهام که نشون میده آدم بدی نیست ،اون سرباز خوبی بوده ، یک قهرمان واقعی) ازین نکته بگذریم که هرچه جلوتر میرویم ، گندش در می آید که در همان یگان محل خدمتش هم کلی دست گل به آب داده ،
اما این آدم با این مشخصات واقعا چه نسبتی با قهرمان بودن میتواند داشته باشد !!
سرهنگ میخواهد به سفری برود ،
خودش اما اسمش را گذاشته تور خوشی ها ، سفر نیویورک .
و آنجا و در آخر داستان و به شکلی حماسی قرار است خودش را بکشد (به قول خودش مغزش را پریشان میکند)
چرا !؟
خودش در جواب مخاطب میگوید :
( من دیگه به هیچ دردی نمیخورم پس من برای چی باید به این زندگی لعنتی ادامه بدم ؟
دیگه هیچکس نمی‌خواد توی همچین زندگی جهنمی با من شریک بشه)
میخواهد برود تمام کیف های غریزی خودش را یکبار دیگر به نهایت بکند و بعد هم که دیگر دلزده شد و به قول خودش حسرتی نداشت ، تا قبل از هفته بعد که نیاز های غریزی اش بخواهند سر برآورند ، سرانجام ، دخل خودش را بیاورد ،
چگونه !؟
با شلیک یک گلوله در مغز .

حالا چجوری میخواهد خودش را بدون حسرت کند !؟

گرانترین و لوکس ترین بلیط هواپیما را تهیه میکند (که مشروب هم در آن سِرو میکنند/ میداند خانم مهماندار هواپیما عطر فلوریس زده)
بهترین هتل را رزرو میکند (هتل والدورف-آستوریا)
گرانترین ماشین (لیموزین)
گرانترین لباس هارا برای خودش و چارلی سفارش میدهد ،
حتی دستمال جیب کتش هم لوکس است (برند چارلی برگاندی)
ادکلن ( بی رام )
کراوات (وینسدوری)
گرانترین رستوران (رستوران بلوطی)
گرانترین غذا (گوشت گوزن )
گرانترین مشروب ها (جک دنیلز)
گرانترین سیگارها ( برگ مونته کریستو)
برای یک عبور و مرور ساده ، ماشین لیموزین سفارش میدهد و شب عید به خانه برادرش میرود .


با الفاظ جنسی ناپسند جلوی چشم برادر و بچه هایش ، با زن برادرش گفتگو میکند و به زور اورا در آغوش میکشد و از بدو ورود فاتحه اعصاب همه را میخواند ، سر سفره شام انواع توهین ها را به اهل خانه روا میدارد ، زخم زبان میزند ، تمسخر میکند ، همه اهل خانه را خصوصا بردار زاده اش را به خاطر عقیم بودن تحقیر میکند و در نهایت با برادر زاده اش کتک کاری میکند و به شب عیدشان ، سادیسم وار گند میزند .


بعد از آنجا میرود و با زیباترین و گرانترین زن تن فروش نیویورک میخوابد ، همانکه راننده لیموزین برایش جور کرده ، همان زنی که مشتری اش آدم های مشهور و سخت پسندی همچون صدر اعظم آلمان هستند .
بعد از تخلیه و اطفای غرایز شهوانی خودش ،
صبح فردای هم آغوشی با آن زن زیبا رو ، نای صحبت کردن در او نیست ، ‌حتی دیگر انگیزه ای برای بلند شدن از تخت خواب را هم ندارد ، اما چارلی میخواهد این جسد بی جان متعفن را با تنفس مصنوعی (دور دور در شهر با ماشین ) جانی تازه ببخشد ،
بیرون میروند و به سرشان میزند یک ماشین فراری کرایه کنند ، کلی پول پاشی میکند (۲۰۰۰ دلار رشوه میدهد) و بانگاه دار را راضی به معامله میکند و بعد با چشمهای نابینا پشت فرمان ماشین فراری لوکس قرمز رنگ مینشیند و آنقدر در معابر شهری سرعت غیر مجاز میرود و ویراژ میدهد که پلیس متوقفشان میکند .

شعله آتش لذت ماشین سواری به همان سرعتی که زبانه گرفته بود ، رو به خاموشی میگراید ، خیلی زود بی حوصله میشود ، حتی به سرش میزند بعد یک عمر رعایت دیسیپلین نظامی گری ، وسط خیابان قضای حاجت کند و برایش جریمه و بازداشت هم اصلا مهم نیست .
حالا به هتل آمده اند ، دیگر از لذتها کیفور شده است ،
سطح تستسترون خیلی پایین آمده ، سطح الکل خون مناسب و شُکُمبه از لذیذترین خوردنی ها و آشامیدنی ها کاملا پُرِ پُر است .
دیگر هیچ حسرتی برایش باقی نمانده ، در حال حاضر هیچ غریزه ارضا نشده ای وجود ندارد ، قشنگ خوشی زده زیر دلش ، دارد بالا میاورد از این همه کیف کردن و خوش بودن .
حالا زمانش فرا رسیده ، وقتش است که به این زندگی نباتی و تکراری پایان بدهد و مغزش را که برای زندگی انسانی داشتن ، زیادی مزاحم و دست و پاگیر است بپاشد روی ملحفه سفید و معطر لوکس ترین هتل شهر که چون اصطبلی مجهز ، به نحو احسن از او پذیرایی کرده است .


چارلی را به بهانه خرید سیگار برگ مونته کریستو درجه ۱ از خیابان دانهیل/ پلاک ۵۵ به دنبال نخود سیاه میفرستد .
لباس آهار دار و اتوکشیده ی نظامی اش را که مثل بوم نقاشی پر است از درجات و مدال های افتخاری رنگارنگ ، به تن میکند ،
چارلی که به رفتار سرهنگ مشکوک شده ، در حین مسیر از نیمه راه باز میگردد ، و درست هنگام نمایش مقدمات خودکشی وارد صحنه میشود و از سرهنگ میخواهد اسلحه اش را غلاف کند .


سرهنگ میگوید :
من بَدم ، نه بد هم نیستم ، من گندیده ام .
بعد از ردوبدل شدن کلی حرفهای کلیشه ای و فلیلسوف مابانه ، هنگامی که فرانک میخواهد ماشه را در مغزش بچکاند ، چارلی دست اورا میگیرد ، کار به درگیری فیزیکی و یقه گیری میکشد .
چارلی به فرانک می‌گوید چرا به زندگیت ادامه نمی‌دهی و فرانک می‌گوید کدام زندگی !! من زندگی ندارم ،
من توی تاریکی اسیرم ، تو ظلمت هستم ، اینو میفهمی !؟
فرانک در مقابل درخواست چارلی برای عدم شلیک به خودش میگوید : فقط یک دلیل بیار که نخوام خودمو بُکشم .
و چارلی میگوید دوتا دلیل میارم :
تو کار با اسلحه و رانندگی رو بیشتر از هرکسی که تا حالا دیدم بلدی .

و ناگهان کلام چارلی ۱۷ ساله چون دم ِ عیسی مسیح ،
بر جان فرانک ِمست و هرزه و پوچ و ناامید و گند دماغ و غرق در زندگی حیوانی مینشیند و او یکهو معجزه وار اسلحه را غلاف میکند .
اینجا باید گفت :
نشد آقای کارگردان ، نشد آقای نویسنده
آدمی اینقدر تباه ، غرق شده ، بی انگیزه و ناامید را فقط به دلیل بلد بودن کار با اسلحه و خوب رانندگی کردن ،
نمیشود دوباره به زندگی پوچ نباتی اش برگرداند .
تو آدمی را که هیچ دلیل غایی برای زندگی ندارد ،
یکهو معجزه وار به فکر فرو میبری و درست وسط داستان زندگی شوت میکنی !!
موجودی که نهایت لذت و آمال و انتهای استعدادش هنرنمایی در رختخواب است .
تو آدمی را که چند لحظه بعد از انصراف از خودکشی و این انقلاب به اصطلاح درونی ، حتی از مستخدم زن هتل هم نمیخواهد بگذرد را جای قناری رنگ میکنی و به مخاطب میفروشی .
اینجا شما داری وقیحانه دروغ میگویی ،
دروغی کثیف ، و از این دروغ ها کسب درآمد میکنی ،
داری تبلیغ شرکت ماشین سازی فراری را میکنی ،
تبلیغ هتل والدورف آستوریای نیویورک را
صنایع پوشاک برگاندی ، وینسدوری
تبلیغ کارخانه مشروب سازی دنیلز را میکنی
ادکلن بی رام
سیگار برگ مونته کریستو را

تو داری به آدمهایی که از فرط خودبیگانگی ، معنای زندگی را گم کرده اند ، آگاهانه و ناجوانمردانه آدرس غلط میدهی ،
تو میگویی در آن سطح و طبقه اجتماعی زندگی خودکشی نکن ، بگذار زنده بودن تو بتواند چرخ سرمایه داری را بیشتر بگرداند ، بیا بالا ، جیب من و اسپانسرهای من را پر پول کن ، بعد وقتی دیدی یک عمر دنبال هیچ دویدی و زندگیت را به این سراب ها و دروغ های رنگ لعاب دار باخته ای ، جوابت پیش من است ، دلیل جدید زندگیت توی مشت من است ،
من به تو میگویم تو میتوانی بخاطر خوب رانندگی کردن با ماشین فراری خودکشی نکنی ،
یعنی باز هم دلیل خودکشی نکردن ، پول است ، آنهم نه پولی که صرف آگاهی و تفکر و رشدفردی میشود ،
نه پولی که صرف کتاب و آموزش و بِه زیستی و کمک به ساختن دنیایی بهتر و زیباتر میشود ، نه ،
بلکه پولی که در بهترین حالت خرج شکم و زیر شکم باید کرد .
خرج پیمودن مسیر آشپزخانه ، توالت و رختخواب و بس .
برای همین مغز مجرم است ، مزاحم است و باید آنرا پاشاند ، اصلا مغز و فکر برای این سبک زندگی اضافی است و یا بهتر بگویم ، اشتباهی است ، چرا که مانع این مدل زندگی حیوانی در انسان میشود ، پس باید گفت گور پدر چنین مغزی و هرچه زودتر از دستش خلاص شد .برای همین اگر الیگارش های اقتصادی(ثروت سالاران)میتوانستند ، بدشان نمیامد روی تمام انسان های کره زمین ، عمل لوبوتومی (Lobotomy) انجام دهند تا همه از شر فکر کردن خلاص شوند .
اینجاست که در جنگ میان من ِ غریزی و من ِ انسانی در رینگ زندگی ،کارگردان دست غرایز یا همان امیال انسان را به عنوان پیروز مسابقه بالا میاورد ،
یک عمر مثل یک ربات کار کنی ،
برای بدست آوردن چیزهایی که از دردهایت نمی کاهند ،حالت را خوب نمیکنند ، با خودت نمیتوانی ببری و دست آخر باید همه را بگذاری و بروی ،
اما ایرادی ندارد ، بجایش تو با اینکار جیب امثال ایلان ماسک ، جف بزوس ، خانواده مبتذل کارداشیان و … را پر پول میکنی .
آقای کارگردان ، جناب فیلمنامه نویس ،
مگر چند نفر ازین ۸ میلیارد انسان می‌توانند به آنجا برسند که ماشین فراری سوار شوند تا بفهمند که حتی نشستن پشت ماشین فراری هم نمی‌تواند از پوچی زندگی آنها بکاهد !؟

حالا گیریم که فرضا همه آدم‌های جامعه به آن سطح از ثروت رسیدند که بتوانند لوکس‌ترین ماشین‌ها را سوار شوند و بهترین غذاها را بخورند و بهترین لباس‌ها را بپوشند ،
وقتی که دیدند با بدست آوردن اینها هم نتوانستند خوشبخت باشند ، و به پوچی و فکر خودکشی رسیدند ، میخواهی بهشان بگویی به خاطر خوب رانندگی کردن خودتان را نکشید !!
با بچه طرفی مگر !؟

ویل دورانت با آنهمه اسم و رسمش در مواجهه با شخص ثروتمندی که می‌خواهد خودکشی کند و برای زنده بودن فقط و فقط به یک دلیل نیاز دارد ، کلی مسئله فلسفی مطرح می‌کند ، صغری و کبری میچیند ،
حتی به ۱۰۰ نفر از مشاهیر جهان نامه می‌نویسد و از آنها راهنمایی می‌خواهد که کمکش کنند تا جواب قانع کننده و مستدلی به آن فرد بدهد و برایش دلیل بتراشد ،
آخرش هم معلوم نیست که توانسته باشد او را از خودکشی رهانیده باشد ، بعد آن وقت تو می‌خواهی بگویی به خاطر خوب رانندگی کردن خودت را نکش !؟
آنهم به فرانک !! فرانکی که در خلال تجاوزات امریکا به کشورهایی امثال ویتنام ، علاوه بر کشتار خیل بیگناه غیر نظامیان ، حتما در روسپی خانه های تایلند هم اسم و رسمی برای خودش دست و پا کرده ، برای فرانکی که قبل از اینکه چشم‌هایش را هم از دست داده باشد جز یک جسد متحرک متعفن چیزی نبوده ، به کسی که قبل از این هم اصلا زنده نبوده است .
حتی اگر در داستان فیلمت ، مسیح وار چشمهای فرانک را هم به او برمی‌گرداندی باز هم نمی‌توانستی به او زندگی ببخشی ،
چرا که با پیر شدنش ، بلاخره نیاز جنسی او هم ته میکشد ، آنوقت نیاز جنسی اش را با چه چیزی میخواستی بخیه بزنی ، با داروی تقویت جنسی جین سینگ !؟
چه اینکه فرانک حتی چشمهایش را هم برای زندگی نباتی و غرایزش میخواسته و میخواهد ، برای بیشتر دید زدن ، برای بهتر مزه ریختن ،بهتر مخ زدن ، بیشتر انداز و ورانداز کردن ،
برای لذت بردن بیشتر ِتوامان با لمس ، از تصاحب ،
او حتی با هرزگی جنسی هم خودش را تخدیر و سرگرم میکند.
این دلیل خوب رانندگی کردن آنقدر لوس ، ساده ،مبتذل و سبک است که کارگردان برای اینکه این پل خاکی را آب نبرد می‌خواهد به آن یکی دو کیسه سیمان هم اضافه کند و با ورود دادن یک زن خوشبوی دیگر ( کریستین دونز ) با رایحه ادکلن
( فلور دِ روکایل ) و قرار ملاقات گذاشتن با او در انتهای فیلم می‌خواهد از شدت بی مایگی دلیل اول بکاهد .


حالا فرض کن با آن خانم هم قرار گذاشت حتی آن رابطه به رختخواب هم رسید ،
آنوقت چه !!
این خانم با آن خانم همخواب صدر اعظم آلمان چه فرقی خواهد کرد !!

توقع ندارم کارگردان این فیلم ، مفهوم والای شعر حافظ را به تصویر بکشد که میگوید :

عاشق شو ارنه روزی کار جهان سراید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

انتظار ندارم که فیلمنامه نویس آن استعاره زیبای صائب تبریزی را شرح داده باشد  :

عشق ما را پی کاری به جهان آورده است
ادب این است که مشغول تماشا نشویم

اما حتما سوال خواهم کرد ، کجاست آن جمله طلایی مارک تواین که میگوید :
در زندگی هرکس دو روز مهم وجود دارد ؛
روزی که به دنیا می آید ؛
و روزی که میفهمد چرا به دنیا آمده است !!

یا آن جمله تامل برانگیز برناردشاو :
زندگی ‌، عمر کردن نیست
بلکه رشد کردن است .
عمر کردن ؛
کاری است که از همه جانداران برمی آید ،
اما رشد کردن
تنها هدف والای انسان است .

هنر در خدمت ثروت سالاران

وامداری این فیلم از طبقه ثروت سالاران و قداست بخشیدن به آن ، آنجا مشخص میشود که چارلی فقیر که از شهرستان آمده و برای تامین مخارج تحصیلش همزمان کار هم میکند ، با توجیه و استدلال خبرچین نبودنش و برای حفظ دوستان مولتی میلیارد لوسش ، براحتی دروغ میگوید ، یعنی صداقتش را فدای چند تا بچه مایه دار ولنگار و مبتذل که مدرسه را به فضاحت کشیدند میکند ،
اما همزمان با سری افراشته ، ازینکه خبر چین نیست به خود میبالد ،
فرانک هم معتقد است با گفتن حقیقت ، روح چارلی پاره پاره میشود ، اما با دروغ گفتن در حمایت از خاطیان ثروتمند ، روحش بی نقص خواهد ماند .


کارگردان و همه عوامل فیلم ، سی و چند سال است که پول چربشان را گرفته اند ( ۱۳۴ میلیون دلار/دهه ۱۹۹۰ ) و در جیبشان گذاشتند و یک آب هم رویش خورده اند ،
اما طفلی تماشاگرانی که باور کرده اند خوشبختی را باید بیرون از خود جستجو کنند ،
در خوردن غذا در گرانترین رستوران ها ،
در اقامت در لوکس ترین هتل ها .
خوشبختی هیچ نسبت فامیلی با لیموزین سوار شدن ندارد ،
بالا برویم ، پایین بیاییم ، زندگی بدون باور به هدفی غایی و نهایی ، جز زنده مانی نباتی و پوچ و سرد نخواهد بود .

این حرفها موعظه های اخلاقی نیست ،
از تورات و انجیل و قرآن و کتب آسمانی حرف نمیزنم .
اینها ابتدائیات مباحث فلسفی و نیز پژوهش های علمی روز است ،
حوصله داری کمی باهم کتاب بخوانیم !؟

دکتر آنا لمبکی ، روانپزشک ‌، استاد دانشگاه
ورئیس کلینیک تشخیص اعتیاد دانشگاه استنفورد
در کتاب ملت دوپامین میگوید :

🔻وقتی ماده ای مصرف میکنیم که پاداش دارای لذت (دوپامین) بالا دارد ، دیگر نمی توانیم از لذت های عادی زندگی حظ ببریم

🔻علم به ما می آموزد که هر لذتی بهایی دارد و دردی که در پی آن به وجود می آید طولانی تر و شدیدتر از لذتی است که ابتدا ایجاد شده است.
با قرار گرفتن طولانی و مکرر در معرض محرکهای لذت بخش، توانایی تحمل درد کاهش مییابد و درخواست برای سطح لذت بالاتر ، افزایش می یابد.

🔻برای داشتن لذت ، باید درد را تحمل کرد

🔻لذت بیش از حد منجر به بی لذتی می‌شود

🔻چرا در زمانه ای که ثروت آزادی رشد فناوری و پیشرفت های پزشکی بی سابقه ای داریم ناراضی تر هستیم و بیشتر از همیشه درد میکشیم و حالمان خوب نیست !؟
شاید دلیل اینکه این همه احساس بدبختی میکنیم ، این است که سخت تلاش میکنیم بدبخت نباشیم .
اما همان طور که درد بهایی است که برای لذت می پردازیم، لذت نیز بهای درد کشیدنمان است.

ژان ژاک روسو فیلسوف و انسان شناس فرانسوی در کتاب امیل میگوید :

🔻تشریفات ، مراسم و مقررات اجتماعی که لازمه اشرافیت و تجمل است ، ثروتمندان را طوری مقید میسازد که ناچارند زندگانی خود را بطور یکنواخت و مانند یکنفر زندانی ادامه دهند.
تفریحاتی که انسان میخواهد در برابر دیگران جلوه گر سازد، به هدر میرود ، زیرا با نمایش لذت ، نه خود انسان از آن لذت میبرد ، نه دیگران .

🔻برای ثروتمندان بزرگترین مصائب و بدبختیها اینست که دائما حوصله شان سر میرود .
در وسط تمام این وسائل عیاشی که با پول زیاد برای خود تهیه نموده اند ، در میان تمام این اشخاص که جمع شده اند و برای خوش گذرانیدن آنها کوشش میکنند ، بی حوصلگی آنها را آزار میدهد ، و حتی گاهی میکشد .
این ناراحتی ها گاهی آنها را دیوانه میکند
یا موجب بیماریهایی میگردد که منتهی به مرگ میشوند .

🔻انسان نمیتواند معشوقه خود را با پول بخرد . کسی که میخواهد بجز با صورت زیبا ، لیاقت و احساسات لطیف ، قلب زنی را بِرباید ، هم شرمسار خواهد شد و هم مورد مسخره همگان قرار خواهد گرفت .

🔻کسی که برای ارضاء تمایلات خویش همواره به دنبال تناقضات میرود ، زندگی خوشی نخواهد داشت

🔻 انسانی که زندگی را آسان میگیرد هروقت بخواهد خوشی در دسترس اوست چراکه برای خوشحال بودن  احتیاج به پول و ثروت ندارد . کسانی که صندوقهایشان پر از پول است ، برای خرج کردن ثروتشان باید فکر دیگری بکنند ، زیرا ثروت ، خوشبختی نمیاورد .

چرا ثروت خوشبختی نمی آورد !!

پروفسور رابرت لستیگ ، متخصص ممتاز غدد درون ریز در دانشگاه کالیفرنیا ، و همچنین
نویسنده کتاب دستکاری ذهن میگوید : اکثر مردم گمان میکنند لذت و خوشبختی یکی هستند ، اما درواقعیت اینطور نیست.
لذت بر پایه ترشح هورمون دوپامین است و خوشبختی بر پایه ترشح هورمون سروتونین .لذت با گرفتن بدست می آید و خوشبختی با بخشیدن ، برای همین است که خوشبختی را نمیتوان با پول خرید ،اساسا چیزی را که با پول بشود بدست آورد ، لذت است نه خوشبختی .

چه چیزی باعث ترشح هورمون سروتونین و در نتیجه احساس خوشبختی میشود !؟

خیام به زیبایی پاسخ میدهد :
ای وای بر آن دل که در او سوزی نیست
سودا زده مهر دل افروزی نیست
روزی که تو بی عشق به سر خواهی برد
ضایع‌تر از آن روز تو را روزی نیست

حالا این عشقی که خیام میگوید چیست !!
آیا همان بوی ادکلن زنانه است که باعث تحریک و افزایش هورمون های جنسی فرانک میشود !؟

حکیم دینانی در کتاب هستی و مستی ، در تعریف عشق مورد نظر خیام اینگونه میگوید :
عشق تعالی انسان است ،
انسانی که عاشق نیست تعالی ندارد ، یعنی به خور و خاک و خواب حیوانی دل بسته است ، چون عشق است که انسان را از عالم حیوانی جدا می‌کند و به عالم متعالی می‌رساند ،
روزی که انسان عشق نداشته باشد ، آن روز اساساً او انسان نیست چراکه زندگی بی‌ عشق ، زندگی حیوانی است .
چنین روزی ، همان روزی است که انسانیت انسان به هدر رفته است و آن روز برای انسان روزی است ضایع و غیر انسانی و روزی حیوانی ، چرا که انسانیت انسان ، به عشق است .

نسخه های اشتباهی !!

بحث ارزش گذاری ثروت نیست ، بحث این است که نسخه ، نسخه ی اشتباهی است و بیمار را تا سر حد مرگ میبرد.استامینوفن کدئین اگر در جای خودش استفاده شود خیلی خوب است اما با تمام محاسن و مزایایی که دارد ، جای انسولین را نمیگیرد ودردی از بیمار دیابتی دوا نمیکند .ثروت خیلی خوب است ، خیلی ، حتی بیشتر از خیلی ،
اما به شرطی که فقط ابزار باشد نه هدف نهایی ،
و تازه یادت باشد همین ابزار را هم اندازه ای باید ، چرا که هرکه بامش بیش ، برفش بیشتر .
چه اینکه هِنری دیوید ثورو ، در کتاب عمیقش ، والدن ، میگوید : اکثر مردم می‌پندارند هرچه بیشتر داشته باشند روزگارشان بهبود می‌یابد ،
برای همین آنان خود را به بردگی می‌کشانند تا بیشتر به دست بیاورند ،
اما در نهایت همان داشته هایشان باعث رنج و عذابشان خواهد شد .

داستان فیلم آنجا تمام می‌شود که چارلی کنار لیموزین ایستاده است و به فرانک نگاه می‌کند که همزمان با ورود به حیاط خانه با نوه‌های برادرش که همین چند دقیقه پیش آنهارا پِهن هم حساب نمیکرد و از او فراری و با او بیگانه بودند ، بی مقدمه بازی و شوخی می‌کند و همه چی گل و بلبل است .


اما کارگردان فردا و فرداهای فرانک را نشان نمی‌دهد .
فرداهایی که چارلی در کار نیست ،
فرداهایی که شاید خانم معلم به سر قرار نیاید ،
یا نخواهد با یک آدم نابینا رابطه داشته باشد ،
فرداهایی که شاید فرانک دیگر حتی کنترل ادرارش را هم نداشته باشد ،
سنگ کلیه پیدا کند ،
مشکل قلبی بگیرد ،
دچار شکستگی لگن شود ،
فرداهایی که شاید دختر برادرش دیگر نخواهد یا اصلا نتواند از او مراقبت کند ، آنوقت چه !؟
درست مثل همین فیلم‌های هندی که با رقص و آواز و خنده و وصال تمام می‌شود ،
اما از فردای شب وصال کسی چیزی نمیبیند و نمی‌داند .
از فردای به هم رسیدن ، از روزی که اولین قبض آب و برق و گاز درب خانه می‌آید ، از روز اخراج از سر کار ، از روزهای بی‌پولی ، بیحالی ، بیحوصلگی …
آقای کارگردان
این مخاطب قرار است در طول زندگی برایش مشکل مالی پیش بیاید ، ورشکست بشود ، عاشق بشود ، شکست عشقی بخورد ، ازدواج کند ، طلاق بگیرد ، در کنکور رتبه رشته مورد علاقه اش را کسب نکند ، عزیزی را از دست بدهد ، بیمار شود ،
خب این آدم وقتی روزگار بر خلاف میلش ،جیبش ، ظرفیتش ،سلیقه و انتخابش چرخید با کدام باور میتواند در برابر آن تاب بیاورد !؟
با کدام امید و انگیزه میتواند خودش را سرزنده و با نشاط نگه دارد و کم نیاورد !؟

نه عزیز من
این وعده های پوچ باور کردنی نیست .
هنوز که فرصت زندگی هست ، چشم ها را باید شست ،
باید باور کرد خوشبختی یک امر درونی است ،
باید خودمان را ارزشمند کنیم و قیمتی ،
بیرون از خانه ذهن نباید به دنبالش گشت ، چرا که پیدایش نخواهیم کرد ، خسته خواهیم شد و دست آخر باخته .

هر آدمی باید در زندگیش باوری چکش خورده داشته باشد ، ایمانی که او را از حوادث و طوفان‌های زندگی به سلامت رد کند .
و گرنه چه کسی هست که با یک جستجوی ساده در اینترنت نتواند بفهمد که :

👈 هیث لجر بازیگر نقش جوکر در بازگشت بتمن ، در اوج زندگی هنری و در ۲۸ سالگی به زندگی خودش پایان داد .
👈 رابین ویلیامز یکی از برترین بازیگران کمدی هالیوود و دارنده بیش از ۲۱ جایزه معتبر بین المللی از جمله اسکار ،گلدن گلوب و … در اوج شهرت با زندگی وداع کرد .
👈 مری برلینگام دختر ملیونر معروف ، در خانه شخصی خود زیگموند فروید ، پدر علم روانشناسی خودش را تمام کرد .

👈 مرلین مونرو ، اسطوره جنسیت و زیبایی هالیوود ، کسی که برای یک لحظه دیدنش صف های کیلومتری تشکیل میشد ، زیر نظر روانشناس خصوصی اش خودکشی کرد .

اگر زندگی و هستی هدفی ندارد پس یک روز زندگی کردن هم زیاد است ،
اما اگر در پس این هستی شعوری و نظامی در جریان است و آمدن و رفتن ما از پس کاری و برنامه ای ،
پس هزار سال زندگی کردن هم ارزشش را حتما خواهد داشت .

اوئن سی مدلیتون (زندانی حبس ابد/زندان سینگ سینگ) در کتاب معنی زندگی چه زیبا میگوید :
{هر بار که روزنامه ای را بر میدارم و مطلبی راجع به کسی میخوانم که خودکشی کرده ، با خودم می گویم :
او کسی بود که واقعاً اعتقاد داشت زندگی بی معنا است .
آدمهای خوشبخت زیادی هستند که زندگی های ناشناخته ای دارند و مشهور نیستند .
خوشبختی نه نژادی است، نه مالی نه اجتماعی نه جغرافیایی .
پس خوشبختی چیست و از چه چاه عمیقی می جوشد؟
عقل به ما می گوید که خوشبختی شکلی از رضایتمندی ذهنی روانی است و اقامتگاه منطقی آن باید در درون ذهن باشد. به ما گفته اند ذهن این توانایی را دارد که از ماده فراتر برود. آیا در اشتباه هستیم اگر تلقی کنیم که تحت هر شرایطی، حتی در زندان هم می توان به رضایتمندی ذهنی دست یافت ؟ }

هرکس باید معنای زندگی اش را خودش پیدا کند ،
وقتی آن را یافت ، حالا این جمله نهایی نیچه ، چون آبی گوارا گلوی تشنه اش را تر میکند :

انسانی که { چراییِ } زندگی‌اش را فهمید ، از پس هر { چگونگی‌ای } برخواهد آمد
📝 فریدریش نیچه

مطالب مرتبط :

کدام برادران ؛ کدام لیلا !؟

لینک کوتاه : https://jahanshargh.ir/?p=1347
<div id="div_eRasanehTrustseal_88739"></div> <script src="https://trustseal.e-rasaneh.ir/trustseal.js"></script> <script>eRasaneh_Trustseal(88739, false);</script>  

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 10در انتظار بررسی : 9انتشار یافته : ۱
  1. Very good

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.